کتاب دل شکستگان

Delshekastegan
کد کتاب : 105624
شابک : 978-9640482414
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 296
سال انتشار شمسی : 1392
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب دل شکستگان اثر فیروزه سلطانی

افسانه افسانه... صدای نرگس خانم از تو حیاط به گوش می رسید. با وجود غم زیادی که رو قلبم سنگینی می کرد جوابشو دادم: بله نرگس خانم. تو اتاقم، امری داشتین؟ آره عزیزم. بیا واسه بچه ات شیر آوردم، واسه خودتم یه مقدار میوه و شیرینی. دست شما درد نکنه، راضی به زحمت نبودم. - چه زحمتی عزیزم، بگیر بخور حداقل جون داشته باشی اون طفل معصوم روتر و خشک کنی. به طرف در اتاق رفتم و اونو باز کردم و با تشکر ظرف میوه و شیرینی رو همراه با شیشه شیر از دست اون پیرزن مهربون گرفتم و دوباره داخل اتاق خزیدم. شیشه شیر و پس از این که امتحان کردم داغ نیست، تو دهن دخترکم گذاشتم و اونم شروع به مکیدن کرد که پس از بیست دقیقه خوابش برد. خودمم در حالی که پتوی کوچیکشو روش انداختم پیشونیشو بوسیدم و به طرف پنجره رفتم، خیلی وقته که دارم به همه چیز و همه کس فکر می کنم، به خودم، دخترم، شوهرم و پدر و مادرم. به زجرهایی که کشیدم، به دردهایی که تحمل کردم و به لحظاتی که در تنهایی و بی کسی گذشت. نمی دونم اگر نرگس خانوم نبود، حالا من و دخترکم کجا بودیم، نمی دونم، شایدم یا گوشه پارک و مسجد بودیم یا گوشه خیابون از سرما مرده بودیم. نگران خودم نبودم، من مدتها بود که مرده بودم ولی این طفل معصوم چه گناهی کرده بود. سرگردون و پریشان کنار پنجره ایستادم و به حیاط زل زدم. الان یک ماهی می شه که خونه نرگس خانومم. دوست داشتم همین جا می موندم و به خاطر سرپناهی که بهم داده کلفتی شو می کردم ولی چند وقتی می شه که سنگینی نگاه اسد پسر نرگس خانومو روی خودم حس می کنم. چند سالی می شه که به قهر از مادرش جدا شده بود و با زن و بچه اش زندگی مستقلی واسه خودش فراهم کرده بود، ولی دو هفته بعد از ورود من به این خونه سر و کله اونم پیدا شد، شاید اینم از بدشانسی من بود، همین که فهمید یه زن تنهام که به مادرش پناه آوردم رفت و اومدش به خونه مادرش بیشتر شد و با نگاهاش اذیتم می کرد. چیکار باید می کردم؟ می گفتم خونه مادرت نیا، بخصوص پیرزن که با دیدنش چنان ذوقی می کرد که بیا و ببین، طفلک خبر نداشت پسرش به خاطر چیز دیگه ای می اومد خونه اش نه عیادت از مادر پیرش. به خاطر همین فکر می کنم دیگه موندن من تو این خونه جایز نیست. دلم نمی خواد بعد از این همه محبتی که در حق من و بچه­ا م کرده بهش بگم که پسرش بهم نظر بد داره، نمی دونم چی کار کنم؟ یه زن هجده ساله که نه پول داره، نه تحصیلات و نه خونواده ایی که ازش حمایت کنه، تو این شهر بزرگ پر از گرگ چی کار می تونه بکنه؟ پامو که از خونه بزارم بیرون باید پا رو شرافت و نجابتم بزارم و برای سیر کردن شکم خودم و دخترم تن فروشی کنم. تازه اگر شانس بیارم و مرضی چیزی نگیرم و گوشه خیابونها نمیرم. ای کاش می تونستم خودمو از این منجلاب نجات بدم. چند روز پیش به طور ناگهانی از کنار یه پرورشگاه که چند خیابون پایین تر از اینجا بود رد شدم و یه فکری مثل خوره به جونم افتاد. ولی من یه مادرم چطور می تونم دل از بچه خودم بکنم. ای وای دخترکم، شیرینکم، یعنی برای همیشه ازش جدا شم؟ نه این امکان نداره، ولی شاید این طور بهتر باشه، شاید مجبور نباشه دیگه بدبختی و گرسنگی بکشه، شاید این طور خوشبخت بشه، البته اگه خوشبختی در انتظارش باشه. یه نگاه به بچه ا م انداختم، انگار چند تا از فرشته ها داشتند تو خواب باهاش حرف می زدند که گهگداری یه لبخند شیرین می زد. الهی مادر قربون اون خنده اش بره، الهی مادر پیش مرگش بشه که نتونست زندگی خوبی واسش فراهم کنه. نمی دونم چند ساعت بود که کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم گریه می کردم. دیگه تحمل ندارم. تحمل این همه رنج و بدبختی رو ندارم. رفتم و به آرامی کنارش دراز کشیدم. چندین بار صورت قشنگشو بوسیدم. خواب بود ولی من شروع کردم به درد دل کردن باهاش: پانزده سال بیشتر نداشتم که مادرم بخاطر عیاشی ها و خوش گذرونی های پدرم سکته کرد و مرد، آخه بابام معتاد بود، اوایل هر چند شب یک بار دوستا و رفقاشو تو خونه جمع می کرد و بساط مواد و مشروبشون رو به راه بود. ولی کم کم این کار تبدیل به یک عادت شد، عادتی که اگه یک شب قطع می شد شیشه ها و ظرف و ظروف خونه بود که یکی بعد از دیگری شکسته می شد. مامان طفلکم خیلی در برابرش مقاومت کرد و سعی می کرد اونو از راهی که میره منصرف کنه ولی بی فایده بود، پدرم اگه می خواست دیگه نمی تونست اعتیادش رو کنار بزاره. مامان اما به خاطر من و آینده من صبر کرد، سوخت و ساخت، تو خونه های مردم کلفتی می کرد تا بتونه شکم خودش و بچه اش رو سیر کنه.

کتاب دل شکستگان