همه نگاها حالا روی سرگرد بود که طرز نگاهش تا حدودی عوض شد و با لبخندی رو به من گفت عزیزم ، نمی خوای منو به خانواده ات معرفی کنی ؟
اخم و کلی سوال صورت دایی رو پر کرد یونس هم بدتر از دایی که سرگرد در همون هنگام به سمت دایی که از چهره و سنش می شد تشخیص داد که بزرگ خانواده است چرخید و در کمال ادب و احترام دستشو به سمتش بلند کرد و آروم و با لبایی خندون گفت:
سلام... از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم
دایی متعجب بهش دست داد و به من خیره موند. سرگرد مچ گیرانه نگاه دایی رو دنبال کرد تا اینکه به من رسید. نگاهش مرموز و عجیب شده بود.
نمی تونستم حرفی نزنم اونقدر توی این یکساعت گذشته همه از حضور من و سرگرد سورپرایز شده بودن که خودمم کم آورده بودم
اما باید حرف می زدم از گوشه ی چشم نگاهم به سرگرد بود که با لبخندی بهم زل زد تا به بقیه معرفیش کنم.
برای گفتن واقعیت نگاهمو ازش کندم و رو به دایی که منتظر منو نگاه می کرد لب زدم و گفتم
دایی ... ایشون
همه به لب هام چشم دوختن طرز نگاه یونس که پشت سر سرگرد ایستاده بود، حرف زدن رو برام سخت تر می کرد لبخند. سرگرد کش اومد و برام چشم و ابرویی اومد:
ایشون همسرم
و تا خواستم اسمشو بر لب هام برونم خودش سریع دست به کار شد و با بیشتر فشردن دست دایی گفت:
فرزاد هستم.