عصایم، این مونس همیشگی را برمی دارم و با کمک آن از روی صندلی اتوبوس بلند می شوم. تا از انتهای اتوبوس خودم را به در خروجی آن برسانم قلبم ده بار از کار می ایستد و پاهای لرزانم چندبار سکندری می خورد و اگر این پای سوم نبود حتما روی کف اتوبوس پخش و پلا می شدم و استخوان هایم خرد و خاکشیر می شد. بالاخره به هر جان کندنی که است به کمک شاگرد راننده که از نیمه ی راه به کمکم آمده از اتوبوس پیاده می شوم.
گرد و غباری که اتوبوس پس از حرکت به راه انداخته شیشه ی عینک ته استکانی مرا که با کش به پشت سرم بسته ام تیره و تار می کند. عینک را از چشم برمی دارم، با نفسی که انگار از ته چاه درمی آید به شیشه هایش فوت می کنم و دوباره آن را روی دماغم می چسبانم.
خودم را از جاده کنار می کشم. سعی می کنم کمر راست کنم و نگاه دقیقی به اطراف بیندازم. کمری که سال هاست از خمیدگی در نیامده است. اگر آدم ها در سنین کهولت دچار خمیدگی کمر می شوند قامت من در بهترین سال های عمرم خمیده شد و کمرم زیر بار مصیبت ها شکست و من پنجاه سال بدون آنکه خودم بخواهم این کمر شکسته را با خود به این سو و آن سو می کشانم. ...
کتاب دل سوخته