هر چه به آن عمارت نزدیک می شدم دلهره ی عجیبی وجودم را پر می کرد. هوا کاملا تاریک شده بود و همه جا را سکوت محض فرا گرفته بود. هنوز بیست متری با عمارت فاصله داشتم که ناگهان صدای پایی را از پشت سرم شنیدم. به سرعت به عقب نگاه کردم، کسی نبود. از آمدنم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم به خانه برگردم که ناگهان دستی از پشت سر شانه ام را لمس کرد. از جا پریدم و به پشت سرم نگاه کردم. کوچه تا انتها خلوت بود. با سرعت شروع به دویدن کردم.
حس می کردم کسی از پشت سر پا به پای من می دود. صدای پایش را می شنیدم ولی جرات این که به عقب نگاه کنم را نداشتم…
کتاب عمارت سوخته