دلم به تپیدن آغازید. حلق و گلویم خشک شده بود. به طوری که نتوانستم در جوابش چیزی بگویم. او هم چنین انتظاری نداشت. این عادتش بود که هر وقت از بیرون به دکان می آمد، باران دشنام و بدگویی هایش بر سر ما باریدن می گرفت. تخته را آهسته به روی دیگرش دور دادم. دانستم که درزش را ندیده، وگرنه برای لت وکوب و به قول خودش «آدم ساختن» من اجباری به مقدمه چینی و همچو گپ ها نداشت. به گوشهٔ دوکان رفت و دستمال سر شانه اش را بالای بورهٔ اره انداخته بالایش نشست. بسیار گرفته به نظر می رسید. کنج و کنار دوکان را از نظر گذرانید. لب های خشکش را با زبانش تر کرد و پس از کشیدن آهی که نشانهٔ دلتنگی اش بود، با بی حالی گفت: «بخی یک چلم تلخ پر کو.»