چند روز پیش، زبیده در حالی که بافه های برگ ذرت را از روی زمین جمع می کرد، گفته بود: (( من از این پیرزن بی دندون می ترسم. امسال آب چشمه حسابی رفته پای ذرت ها. هم شیری اند و هم دونه پر. اگه باجی با آن چشم های شور و سروصورت چروکیده چیزی ازشون بذاره!)
هیچ وقت جواب طعنه های زبیده را نداده است. تنها سرش را کج کرده است و از کنار زخم زبان ها گذشته و زبیده را واگذار کرده به خود چشمه. از آن روزی که زبیده گیس سفیدش را کشیده است، هر شب جارو به دست لب چشمه ورد می خواند. جارو را تو آب چشمه فرو می برد. خیس که شد دورتادور چشمه را جارو می زند و ورد می خواند. کار هر شبش است. آن قدر دعا می کند تا سروکله ی ماری سیاه از جوب عمیق کنار پل پیدا می شود و دور باجی می چرخد و باجی وردگویان می رقصید.