بسته های دارو، الکل، چمن ...
دراز می کشم. می دانم چکار کنم. تنها به روش آن فکر می کردم، به حالت های آن، اما حالا تنها به خودم فکر می کنم. این جا، در این سالن، به این بطری، به بسته های دارو فکر می کنم. تنها من، درپوش، تیوپ...
دهانم را باز می کنم. بسته ها را روی زبانم می گذارم، بطری را به سمت لب هایم می برم و محتویات آن را می بلعم... به شیوه ی کار فکر می کنم و نه هیچ چیز دیگری... نه بابا، نه مامان، به خصوص به مامان نه... به خردشدنم فکر می کنم. این جا کاملا تنها هستم؛ من با خرد شدن هایم... می دانم چه می کنم. مامان و بابا بعدها موضوع را خواهند فهمید؛ البته شاید... اما ابدا برایم اهمیتی ندارد!
نه... نباید به آن فکر کرد... نباید به هیچ کس فکر کرد... امروز این جا منم که تصمیم می گیرم!... دیگر این زندگی را نمی خواهم... این زندگی یک شکنجه است، یک ناسزا... بله امروز این منم که تصمیم می گیرم... و حالا تصمیم می گیرم که این زندگی سراسر نکبت را برای همیشه ترک کنم...
من ارباب این موفقیت هستم!
اگر جرأت کافی نداشته باشم، بلند می شوم، همه چیز را متوقف می کنم و دوباره به او فکر می کنم؛ به او که معنای زندگی ام است و مرا از خود رانده. به دیگران فکر نمی کنم، به کسانی که دوستم دارند فکر نمی کنم، تنها به او فکر می کنم که دوستم ندارد، به او که نمی خواهد دوستم داشته باشد، به او که حتی نمی خواهد تلاش کند دوستم داشته باشد. به پوست لطیفش، به چشمان سبزش، به تبسمش، به تبسمش!... حکم نوازشی را دارد که زیبایی اش، آن را به طرف مقابل هدیه می کند.
اما حالا به درد تبدیل شده... نه، همه چیز او مرا سرگردان کرده و به این پرتگاه کشانده، پرتگاه مرگ در برابر خلاء زندگی ام.