«کم کم باید چمدان ها را باز کنیم.» این توصیه فیلیپ لابرو به من بود بعد از انتخاب فرانسوا اولاند. فیلیپ نویسنده و از فعالان رسانه ای است و من برایش احترام زیادی قائل هستم. اما نمی توانستم به توصیه او عمل کنم. نتوانسته بودم خودم را راضی کنم که نشان دهم چه کسی بوده ام. مسئله این نبود که باید بخش هایی از زندگی، خانواده یا ماجرایم با رئیس جمهور را فاش می کردم، ماجرا این بود که من برعکس عمل کرده بودم و همه چیز را قفل کرده بودم.
با این حال روزنامه نگارها باید می نوشتند و حرف می زدند. بعضی از روی بی اطلاعی و البته عده ای برای به راه انداختن جار و جنجال، شروع کرده بودند به ساختن چهره زنی که شباهت بسیار کمی با من داشت. بیش از بیست کتاب، ده ها مجله و هزاران مقاله درباره این زن منتشر شد و همه آن ها در حکم آینه هایی بودند که چهره مرا تغییر می دادند و تحریف می کردند.
فرانسوا بیدار می شود. احساس می کنم نمی توانم دوام بیاورم. فرو می پاشم، نه نمی توانم این را بشنوم، به سمت حمام می دوم. کیسه کوچک پلاستیکی را که در یک کشو و بین لوازم آرایشی ام مخفی شده است برمی دارم. درونش دارو های خواب آور است، انواع داروهای خواب آور به شکل مایع یا قرص. فرانسوا دنبالم می آید داخل حمام. سعی می کند کیسه را از دستم دربیاورد. به سمت اتاق می دوم. او کیسه را از دستم می قاپد و کیسه پاره می شود. قرص ها روی تخت و زمین پخش می شوند. موفق می شوم چند تا از آن ها را جمع کنم و تا جایی که می شود آن ها را می بلعم. می خواهم بخوابم، نمی خواهم ساعت های پیش رو را زنده باشم. احساس می کنم تندبادی به من هجوم خواهد آورد و من قدرت مقاومت در برابر آن ندارم. می خواهم به هر طریقی شده فرار کنم. بیهوش می شوم. بهتر از این چیز دیگری نمی توانستم بخواهم.