در خانه کوچکی پیرزن تنهایی زندگی میکرد او دختری داشت که ازدواج کرده بود و در روستای دیگری زندگی میکرد.
روزی او از تنهایی حوصله اش سر رفت و تصمیم گرفت به خانه دخترش برود و سایلش را جمع کرد و پنجره های خانه اش را بست و به راه افتاد،رفت و رفت تا به جنگلی رسید، جنگل تاریک بود، او کمی ترسید نگاهی به اطرافش کرد، ناگهان دید گرگی پشت درختی کمین کرده است راه فراری نداشت همان جا ایستاد و تکان نخورد.