مرد بیکاری را به علت ارتکاب گناهی به زندان بردند، مدتی در زندان ماند و زمان محکومیتش سپری شد، زمان آزادی او فرا رسید، زندانبان به او گفت: تو آزاد هستی و مجازاتت به پایان رسیده است. آن مرد از خارج شدن از زندان امتناع کرد و با التماس از زندانبان خواست که به او اجازه دهد در زندان بماند، به او گفتند: همه از زندان می هراسند ،چرا تو از آزادی می ترسی؟ :گفت من ،بیکارم آب این جا نان این جا کجا روم بهتر از این جا.