مادر «ریمی» در طول مسیرشان به مراسم یادبود، هیچ حرفی نزد. درست همان طور که روی کاناپه ی خانه با چهره ای گرفته و غمگین می نشست، پشت فرمان هم همانطور نشسته بود مستقیم به جلو نگاه می کرد.
خورشید می تابید ولی همه چیز خاکستری به نظر می آمد. انگار در عرض یک شب، همه چیز تیره شده بود.
در مسیرشان از فلوریدای مرکزی رد شدند. آنجا یک بنر بزرگ نصب کرده بودند که رویش نوشته شده بود «شما هم می توانید برنده بشوید». «ریمی» جمله را خواند و ناگهان به خود آمد و حس کرد که این جمله در مورد او صدق نمی کند. برنده؟ این به چه معنا بود؟ واژه ها پاسخی نداشتند.