پای مرگ به خانه ام باز شده بود. قوانینش با نیرویی هولناک زندگی دوباره را پس می زد. دلم لک زده بود برای بچه های خانۀ بغلی، برای آن بدن های کوچک و خستگی ناپذیرشان که سرشار از حیات و سرزندگی بودند. ساعت تقریبا یک بود و من، با چشم هایی خیره به یک نقطه، هنوز بیدار بیدار بودم. به نظرم رسید کسی توی آشپزخانه این ور و آن ور می رود، شاید هم صدای پچ پچ بود، اما این خیالات صرفا به خاطر این بود که ساعت خوابم عقب افتاده بود و حتما باید قبل از ساعت دو می خوابیدم، یعنی قبل از ساعتی که با فرارسیدنش مناطـق قحطی زده، کمپ هـای مهاجران، ایـن سیـارۀ روبـه ویـرانی و تمام صفات پست و خطاهایم بی وقفه پیش چشمم ظاهر می شدند و آزارم می دادند.
شیرین و جذاب. فکر میکنم ارتباط برقرار کردن با داستان، برای ما ایرانیها که به خرافات و درمانهای بیخود اشنا هستیم، راحت باشد.