روشنی از علف دریایی بود که با حرکت آب به جلو و عقب موج میزد. کودک گفت: «می خواهم شنا کنم.» انتظار داشت مادربزرگ مخالفت کند، ولی مادربزرگ واکنشی نشان نداد. سوفیا با ترس و نگرانی لباسش را در آورد؛ چون به کسانی که به آدم اجازه ی هر کاری می دهند نمی شود اطمینان کرد. پایش را کرد توی آب و گفت: «سردشت بانوی پیر در حالی که حواسش جای دیگری بود، گفت: «معلوم است که سرد اساسی می خواستی گرم باشد؟!»
سوفیا تا کمر در آوفره رفت و با نگرانی منتظر ماند. مادر بزرگ گفت: «شنا کنکو که بلدی خوب شنا کنی.» سوفیا فکر کرد: «این آب عمیق است. یادش رفنه که من هیچ وقت تنهایی در آبی به این عمیقی شنا نکرده ام.» و به همین دلیل از آب بیرون آمد و روی صخره نشست و توضیح داد معلوم است که امروز هوا خیلی خوب میشود آفتاب در آسمان خیلی بالاتر رفته بودم جزیره و دریا میدرخشید. هوا بسیار سبک بود سوفیا گفت: «من می توانم بروم زیر آب. تو میدانی وقتی آدم می رود زیر آب، چه میشود؟ مادربزرگش جواب داد: «معلوم است که می دانم. آدم همه چیز را رها می کند، نفسش را توی سینه حبس می کند و می رود زیر آب احساس می کنی خزهای قهوه ای رنگ روی پایت لیز می خورد.
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
این کتاب معرکس من از نشر هوپا خوندم ک بنظرم بهتره و داستانش بشدت قشنگ بود با پایانی ک مطمعنا احساساتیتون میکنه :)