پنج پلنگ زخمخورده پیدایشان شد. چنان خشمگین گام بر میداشتند که زمین زیر پایشان ناله میکرد و جلوتر از همه حاج مراد علی. چهرهاش گویای خشمی دیوانهوار، چشمها دو کاسه خون، لبها کبود و آماده خروش و فریاد. پسرها نیز تصویرهای دیگری از او. بانو چنان نگاهشان میکرد که گفتی با نگاه میپرسد آنچه را که جرئت بر لب آوردنش را ندارد. حاج مراد علی پرسش را در چهره او خواند. گره بر پیشانی و زهر در کلام گفت: برو لباس سیاه بر کن، دخترت مرده.