تنها فرق میان کارگر و توانگر در این است که زمانی که کارگر آخرین واژه بی روحش را بر زبان جاری می کند در بیمارستان می میرد؛ حال آنکه یک توانگر از طبقه ای مرفّه بر زندگی پافشاری دارد و زندگی می کند امّا دیگر سلامت گذشته را ندارد و شما صورت تکیده، بی روح و افسرده او را می بینید، چشمانش دیگر فروغی ندارد و پاهای بی توانش او را به مثابه آدمی مست درآورده که در "بولوار" و در دامن معشوقه و شهر محبوبش به سختی و زحمت راه می رود. این طبقه مرفّه چه می خواهد؟ فندک گارد ملّی، "پتوفوی" همیشه آماده، منصبی آبرومندانه برای "پدرلاشز" و برای همسر سالخورده اش مقداری طلا که از راه شرعی و قانونی بدست آمده باشد.
روز اوّل هفته برای او همانند یکشنبه است. استراحتش عبارت است از تفریح دسته جمعی به بیرون شهر با کالسکه کرایه ای؛ در طول این مسافرت کوتاه، همسر و فرزندانش با لذّت گرد و غبار را فرو می برند و در زیر آفتاب برشته می شوند؛ تنها چیزی که رنگ خوشی های آن ها را تیره می کند، صاحب رستورانی است که آوازه غذای مسمومش در همه جا پیچیده یا مجلس رقص خانوادگی که انسان تا نیمه شب در آن خفه می شود.
برخی ساده لوحان از قدّیسین پسر تعجّب می کنند که در انتظار دیدن چیزهایی متحرّک در یک قطره آب هستند، امّا اگر "گارگانتوا" ی "رابله" شخصیّت استثنایی بی باک که هنوز درک نشده و این غولی که از کره ای ملکوتی و آسمانی پا به این کره خاکی گذاشته، به تعمّق درباره این جنب و جوش ناشی از جریان زندگی در طبقه دوّم پاریس که ما شاهد یکی از فرمول های آن هستیم، می پرداخت در این باره چه می گفت؟