با این حال از تئاتر فاصله بسیاری دارد. کندی و سنگینی ریتم، حس غریبی که دکور صحنه ها را در برگرفته، این خویشتن داری مداوم، سنگینی سکوت ها و به ویژه این ساختار سیاه و سفید فوق العاده با چهره های متمایز در مرکز محدوده ای تاریک، ترکیب بندی در عمق که با نور کم جان روز که از پنجره ای باریک می تابد، روشن می شود. همه این ها شخصیت ها را بسیار به ما نزدیک می کند، گویی که در داخل خانه پدری بورگن ها هستیم، به مرکز درام کشیده می شویم تا در آن سهیم شویم. این دقیقا همان تفاوت میان هنر سینما و هنر صحنه است.
به لطف مادرم، دست مرد بزرگ را لمس کرده بودم! پدر لافکادیو! ژید، ولز، کوکتو، شاید سارتر، کاموی بارانی به تن ، که در یک رونمایی کتاب از او امضا گرفتم : به سختی می شود تصور کرد که حضور این همه نابغه برای مرد جوان هفده ساله ای که در ضمن خجالتی و فاقد اعتمادبه نفس بود و هیچ چیز از زندگی نمی دانست، ضمن این که معاشرانش فقط تنی چند از همکلاسی هایش بودند و در انگشت شماری اتفاق هنری در شهری که درآن زندگی می کرد که چنین کم می شناختش شرکت کرده بود، چه معنایی داشت. اما مستعد ستایش و سرشار از آرزویی رویایی : ایفای نقشی، هر چند اندک در زمینه ای کشف نشده. من همین آتش درون را در هر یک از ملاقات های بزرگم برای جشنواره کن باز یافتم. هیجان با من بود و هرگز رهایم نکرد.