...باور کردنی نیست؛ ولی اتفاق افتاده است. برای من که آدمی اخلاقی هستم،فاجعه است. کلافه هستم. باید سرم را به دیوار بکوبم. از زندگی ساقط شده ام. هیچ ملجأ و پناهی هم ندارم.چه باید بکنم؟نمی دانم.
از دادگاه که خارج می شوم،ضعف همه بدنم را فراگرفته است. توان راه رفتن ندارم.تازه متوجه شده ام که چه فاجعه ای در زندگی ام رخ داده است. در کنار خیابان شریعتی آهسته قدم می زنم تا به پارکی می رسم. بر روی نیمکتی می نشینم و در احوالات خود غرق می شوم...