این کتاب کوتاه نمونه ای از رویکرد ویلیامسون به فلسفه است: این کتاب روشن، بی رحمانه است و از رویارویی با ایده های متضاد هراسی ندارد. برای خوانندگان عام، مانند چهارتالوگ قبلی او، دعوتی عالی به فلسفه است: تحریک آمیز اما با ملاحظه، دقیق و در عین حال دلگرم کننده.
در داستانی آمده است که مسافری در مسیر رسیدن به جایی را می پرسد و در پاسخ به او میگویند" اگر می خواستم به آنجا بروم از این جا شروع نمی کردم". این توصیه بی فایده است زیرا انسان جز اینکه از جایی که هست آغاز کند گزینه ی دیگری پیش رو ندارد. این در مورد هر مسئله ای صدق می کند. ما برای دستیابی به شناخت و باورهای نو، در ابتدا چاره ای جز به کارگیری دانش و باورهای کنونی و روش می شناسیم نداریم در یک کلام مجبوریم از فهم همگانی آغاز کنیم/ البته، معنایش این نیست که باید در پایان نیز به فهم همگانی برسیم. امید ما این است که به وضعیتی فراتر دست یابیم. آیا هرگز میتوان از این وابستگی به فهم همگانی رها شد؟ آیا در طول سفر آن را با خود همراه نمی کنیم؟