زن کیفش را زیر بغل زد و در حالیکه به زمین و زمان بد و بیراه میگفت از مسافرخانه بیرون رفت. مرد نامتعادل به دنبالش دوید. جواد در را بست و به طرف سرایداری راه افتاد. چراغ بیشتر اتاقها خاموش بود. آقای اسدی کنار چراغ والور نشسته بود و سیبزمینی و پیازهای قابلمه را هم میزد. بوی پیازداغ حیاط نقلی سرایداری را پر کرده بود. لب سکو نشست و زیر لب گفت: «عجب بدبختی داریم؟