بالاخره منزل خودش! در را بست، چراغ را روشن کرد. کلاه، کت، دامن و بلوزش را درآورد، فلانل قدیمیاش را از چوب رختی برداشت و به تن کرد. بعد بند پوتینهایش را باز کرد، جورابهایش آنقدر خیس نبودند که آنها را عوض کند. رفت جلوی دستشویی؛ باز امروز آفتابه پر آب نشده است، به اندازهای آب وجود داشت که ابری را خیس کند، و رزین داشت از کاسه سرریز میشد. این دومین بار بود که او به خاطر آن صورتش را چنگ انداخت.
تصور کنید جای این دو نفر عوض میشد. روسابل با هاری به منزل می رفت. مطمئنا همدیگر را دوست داشتند، نه این که نامزد باشند و به احتمال خیلی زیاد میگفت: « هرگز ازدواج نمیکنم. » هاری در درشکه منتظر میماند تا خدمتکار به دنبال روسابل، جعبه حاوی کلاه را به طبقه بالا ببرد. بعد اتاق خواب بزرگ مملو از گلدانهای نقرهای تیره با رزهای صورتی و سفید. جلو آینه مینشست و خدمتکار کوچولوی فرانسوی کلاه او را میبست و برایش یک روسری نازک و زیبا و یک جفت دستکش سفید چرمی دیگر میآورد - چون آن روز صبح که میخواست یکی از آنها را بپوشد، دکمهاش افتاده بود.