نیکولا ساندرز (Nicola Sanders) در کتاب اجازه نده او بماند (Don't Let Her Stay) داستان خانوادهای را به تصویر میکشد که فعلا تنها سه عضو دارد: ریچارد، همسرش جوآن، و دختر نوزادشان ایوی. داستان از جایی آغاز میشود که دختر بیست سالهی ریچارد، کلوئی، پس از مرگ مادرش تصمیم میگیرد با ریچارد زندگی کند. کلوئی از زمان ازدواج دوم پدرش از او دلخور است و رابطهی سردی با پدرش دارد اما حالا بالاخره تصمیم به آشتی با پدر و مادرخواندهاش گرفته. جوآن، که داستان را به روایت او میشنویم، از آمدن کلوئی بیش از حد خوشحال است. او که از تنهایی و انزوای شبانهروزیاش در خانه خسته شده، امیدوار است که حالا همصحبت و دوست جدیدی پیدا کند. با خودش فکر میکند که میتواند دوست صمیمی کلوئی باشد، با هم آشپزی کنند و دربارهی دوستان و روابط عاشقانه صحبت کنند. جوآن امیدوار است بتواند جای خالی مادر کلوئی را پر کند. اما اوضاع طوری که او دلش میخواهد پیش نمیرود.
کلوئی دوستداشتنیترین دختر دنیاست؛ اما فقط تا لحظهای که پدرش حضور دارد. او در حضور پدرش یک فرشتهی معصوم و بیگناه است، اما به محض اینکه پدرش خانه را ترک میکند، در ابراز نفرت خود نسبت به جوآن و دخترش حتی لحظهای درنگ نمیکند. ریچارد معتقد است کلوئی به زمان بیشتری احتیاج دارد و به مرور زمان اوضاع بهتر خواهد شد. اما با گذشت هر روز، رفتارهای کلوئی وحشتناکتر و ترس جوآن از او شدیدتر میشود، تا جایی که از تنها بودن در خانه و حضور او در کنار ایوی وحشت میکند. جوآن میداند که کسی در خانهی خودش قصد جانش را دارد اما هیچ کس حرفش را باور نمیکند؛ و میداند که باید برای نجات جان دخترش و حفظ زندگیاش کاری انجام بدهد، اما در این راه احساس بیچارگی و بیپناهی میکند...
کتاب اجازه نده او بماند