آن وقت شب نمیشد بیش از این هارت وپورت کرد. سعی میکردند بیسر و صدا و با دقت جای خواب خود و خانوادهشان را مشخص کنند. دیدم مالکیت من برایشان کوچکترین ارزشی ندارد و با جدال وضع بحرانیتر میشود. از زور پسی گفتم: _ فردا معلوم میشه. رفتم بالا. ساعت سه بامداد بود و نمیشد مزاحم همسایه و آشنایی شد و مدد طلبید. تا ساعت هشت، در اتاق نشیمن روی مبل دراز کشیده بیدار ماندم، غلتنده از این پهلو به آن پهلو، چون تبداری کابوسزده. در حالت اضطراب و حیرت دائم تصویری ثابت و بیمعنا از حضور غاصبانهشان در ذهنم مکرر میشد. بیشتر درگیر تعجب و خنده از وضعیتی غافلگیرانه بودم تا ترسی که به چارهجویی بکشد. آفتاب که پهن شد تا حدی اعتماد به نفس از دست رفته را باز یافتم. جملاتی را در ذهنم آماده کردم که نشانگر عزم و اراده شهروندی بود که به حریمش تجاوز شده و مصمم است از حق مالکیتش دفاع کند. به حیاط رفتم. فقط خرناس خواب از زیرزمین شنیده میشد. در چارطاق باز بود و چراغهای زیرزمین روشن. تک و توکی بیدار شده و در زیرانداز کثیفشان نشسته و بر خود خمیده بودند. به دیدن من سری بلند کردند اما حرفی نزدند.