ما خواهران دریا بودیم، مریشا و تریشا. ملکه می گفت نام ما را پادشاه آگراداتس انتخاب کرده؛ مریشا یعنی جنگجو و تریشا یعنی جادوگر.
ما دو پری، تنها امید سرزمین پریان بودیم تا آنکه مریشا قانون را نقض کرد. بله، در سرزمین پریان قانونی وجود دارد که بر سنگپاره های کوه بنفش حکاکی شده، قانونی که می گوید هرکس بخواهد سرزمین پریان را ترک کند، به راستی از آیین نیاکان خود برگشته و مرتد و لعنتی است؛ او مستحق مرگ است، نابودش کنید یا کوه بنفش او را خواهد کشت.
بدان که هر کس برای خود یک لوثیاست و هر لوثیایی ممکن است در رنج ها شموطیاس را از دست بدهد و تبدیل به سنگ گردد یا بدتر از آن برده ابلیس گردد.اما ... حتی اگر سنگ شوی هر کجا که باشی می توانی پادشاه بزرگ را صدا بزنی تا لطفش شامل حالت شود، بعد حتما میرانایی خواهد آمد تا شموطیاس را به تو بازگرداند . آری ... تنها کافی است در تاریک ترین لحظه زندگی آنجا که ناتوانی تو را احاطه کرده ، رو کنی به پادشاه بزرگ و بگویی :درود بر تو ای عزت بخش مومنانی که ناتوان شده اند.
ما دو پری، تنها امید سرزمین پریان بودیم تا آنکه مریشا قانون را نقض کرد. بله، در سرزمین پریان قانونی وجود دارد که بر سنگپاره های کوه بنفش حکاکی شده، قانونی که می گوید هرکس بخواهد سرزمین پریان را ترک کند، به راستی از آیین نیاکان خود برگشته و مرتد و لعنتی است؛ او مستحق مرگ است، نابودش کنید یا کوه بنفش او را خواهد کشت.
وقتی او را با خطوط سیاه حک شده بر پشت و کتف هایش پیش من آوردند، صداقتی در چشم هایش بود که قلبم رضا نداد به تهمت جنون از بارگاه برانمش یا به جرم غفلت در بندش کنم. صدای فرشتگان که جنگجویان افلاک بودند، بلند شد که «او را به اتهام خیانت بکشید!» اما من به زخم سیاه سینه اش خیره شدم، سخت ترین راه را برگزیدم و گفتم:
آزادش کنید!
روقاییل فرشته که وزیر بارگاه بود، تا حرف را شنید؛ خشمگین برآشفت و گفت:
چگونه می توانی یک دروغگو را آزاد کنی؟ آیا شرافت شاهی و اصالت فرشتگی چنین اجازه ای به تو می دهد که یک خائن را آزاد کنی؟!
دوباره به هاتف نگاه کردم؛ هنوز با دست های بسته و بدن زخمی، خیره بود به چشم هایم. رده رده های سیاه پشت و کتف هایش نشان می داد او قاصد یک خبر بوده؛ خبر حمله طمطام های سیاه معبد شیطان به ارض طایفه چهارم جن ها. البته این خبر، چیزی نبود که روقاییل برای خاطر آن به هاتف اتهام خیانت بزند؛ موضوع چیز دیگری بود. با اشاره دست، به هاتف سفید پوشی که در آسمان چهارم دیگر مجبور نبود کالبد پرنده ای خودش را حفظ کند و به شکل فرشتگان در برابرم زانو زده بود، علامتی دادم و آمرانه گفتم:
به همگان بگو چه دیده ای؟