وقتی برگ ی پایان خدمتم را گرفتم، گذشته ام مثل فیلمی با دور تند، از جلوی چشمانم عبور کرد. انگار همین دیروز بود که پدرم گفته بود: برو، ان شاء الله به سلامت و با افتخار برگردی.
احساس می کردم چیزی این وسط ناقص است. با خودم گفتم: یعنی همین! کدوم افتخار؟!
جنگ تمام شده بود ولی درون من، درگیری ها ادامه داشت. با اینکه مدت زیادی را در جبهه و جنگ گذرانده بودم اما باز دلم راضی نشده بود. درونم هنوز غوغایی بود.
با خودم فکر کردم و گفتم این آخرش بود؟! یعنی دوران ملالت و به قول خیلی ها، دوران آرامش و استراحت من رسیده؟