اتاق نشیمن دوباره کمی به چرخش افتاد. او گفت مال داداشت بود. او واژۀ بود را به خدمت گرفت نه بهخاطر اینکه آن کتاب دیگر وجود نداشت بلکه چون برادرخواندهام دیگر مالک آن محسوب نمیشد؛ چون میشد گفت برادرخواندهام دیگر مالک هیچچیز نبود. روی صندلی حصیری فرو ریختم. گفتم: «بود، نه هست.» بود، نه هست! جار زدم: «مرگ، پایان زندگی یک انسان است.»