فرماندهی عملیات توی گوشی که تو گوش چپم بود فریاد زد:«شما چی کار می کنید؟ | مثل این که کاملا زده به سرتان.» من به حرف های او توجهی نکردم.
هشت متر، قدم به قدم به او نزدیک و نزدیک تر می شدم.
«اوندین شاهکار خلقت بود آن قدر خوشگل که در خوشگلی همتا نداشت. او دیوانه وار عاشق شوالیه هانس شد.»
اگرچه من از آن فاصله نمی توانستم خوب تشخیص بدهم اما تأیید می کنم که بدن لاغر و نحیف نوزاد کاملا پرس شد بود. او بیشتر شبیه یک متکایا یک ملافه ی پرچین یا حتا یک عروسک پارچه ای بود. هر چند آن قدرها هم شانس با ما یار نبود و دوربین تصویربرداری حرارتی تأیید خوبی برای بدشانسی ما بود. یک موجود زنده توی بغلش بود که می شد گرماش را حس کرد. من هنوز نمی توانستم او را ببینم اما صداش را می شنیدم. صدای نوزاد شش ماهه ای که داشت گریه می کرد، از نفس افتاده بود اما همچنان گریه می کرد.
نیکی کله ی من را می کند چون خیلی به این مسئله حساس است. همسر سابق من فقط از مغازه هایی خرید می کند که مواد طبیعی و ارگانیک دارند و هیچ گونه مواد شیمیایی در ترکیب آن ها نیست. نوشیدنی هایی که حاوی کافیین و مواد شیمیایی باشند در فهرست خرید او هیچ وقت دیده نمی شود.