به نتوانستن عادت کرده بودم و این هم نتوانستنی تازه بود. می توانست مثل باقی شان یک دو روز سرشکستگی همراه داشته باشد و بعد هم فراموش شود. اما این بار دلم می خواست ورق را برگردانم. شاید به این خاطر که یک بار برای همیشه تکلیفم را با نقاشی یک سره کرده باشم. شاید هم به خاطر خود زهره. درست نمی دانم. شاید هم واقعا عاشقش شده بودم. نمی خواستم زهره یک نتوانستن تازه باشد. زهره تحول بود. تحولی که از یک ظهر کسل شروع شده بود…