دهکده ی لوما، همچنان که از اسمش پیداست، بر فراز تپه ی گرد نه چندان بلندی ساخته شده است که همچون جزیره ای از دهانه ی گسترده ی دره سالیناس، در کالیفرنیای مرکزی، بیرون زده است. در شمال و خاور آبادی، مردابی نی خیز، چندین کیلومتر گسترده است اما در جنوب، مرداب را خشکانده اند. سبزه زارهای پربار، نتیجه ی این خشکاندن است و خاک سیاه چندان غنی است که کاهو و گل کلم غول آسا در آن می روید. آرزوی آن خاک سیاه در دل صاحبان دهکده ی شمال مرداب راه یافت. جمع شدند و شرکتی عمرانی تشکیل دادند. من برای شرکتی کار می کنم که قرارداد کندن نهری را بسته است. حفار شناور رسید، به هم وصل شد و شروع به کندن وسط مرداب کرد.
مدتی کوشیدم با جماعت در خانه شناور زندگی کنم، اما نشد، پشه هایی که دور و بر حفار می پریدند و مه سنگین زیان بخشی که هر شب از مرداب برمی خاست و تا نزدیک زمین پیش می رفت؛ مرا به دهکده ی لوما کشاند که آنجا، در خانه ی خانم رتز، اتاق آماده ای گرفتم، ملال انگیزترین اتاقی که در عمر داشتم. ممکن بود بیشتر جست و جو کنم، اما با فکر این که خانم رتز به دقت نامه هایم را تحویل خواهد گرفت، تصمیمم را گرفتم. گذشته از هر چیز، فقط خوابیدنم در آن اتاق سرد لخت بود. غذایم را در خوراک پزی خانه ی شناور می خوردم.
میخانه ی بوفالو، حتی در چشم من، جای وحشتناکی بود، اما وقتی که شب در خیابان روی پیاده روهای چوبی می گردی و آن گاه که رشته های بلند مه مرداب همچون پارچه پشمی کثیف مواجی به صورتت می خورد؛ سرانجام وقتی که در چرخان میخانه ی کارل خیکی را گشودی و مردها را دیدی که دورتادور نشسته اند و گپ می زنند و می نوشند و کارل خیکی به طرفت می آید، به نظرت خیلی خوب می آید، از چنگش نمی توانی بگریزی.