ژنراتور داشت خاموش می شد. «نیتن» دستش را پایین آورد. نمی شد توی تاریکی حرف زد. در عوض وقتی ژنراتور متوقف شد و همه جا در تاریکی فرو رفت، روی کاناپه دراز کشید و با خودش مرور کرد فردا چه بگوید. صبح وقتی بلند شد، تمام ایده هایش تبخیر شده بودند و چیزی که فکر می کرد می بیند، ناگهان تیره شده بود.
«سوفی» هشت ساله، وسط حیاط بود و با طنابی بلند و با یک دست، اسبی را آموزش می داد. در دست دیگرش شلاق بود. «لو» که حالا پنج سالش بود، کنار حصار نشسته بود، سرش پایین بود و روی تکه کاغذی نقاشی می کرد. از چیزی که «نیتن» یادش می آمد، بزرگ تر شده بودند. البته خب یک سال گذشته بود. «نیتن» «السا» را می دید که از ایوان، دخترهایش را تماشا می کند. «دافی»، سگ «کمرون»، آرام کنار پایش نشسته بود.
«هری» که ایستاد، «نیتن» از پنجره خم شد بیرون و برای برادرزاده هایش دست تکان داد. «سلام دخترها. دیشب فرصت نشد ببینمتون. حالتون چطوره؟ «زاندر» رو یادتونه، مگه نه؟» «سوفی» اسبش را بست و هر دو رفتند طرف عمو. «لو»، طوری «نیتن» را نگاه می کرد که انگار غریبه است.