«ایگرن» یکهو از خواب پرید. چیزی داشت روی صورتش راه می رفت. چیزی که چندتا پا داشت! دخترک چشم هایش را باز کرد و دید که عنکبوت چاق و سیاه رنگی درست نوک بینی اش نشسته. «ایگرن» در دنیا از هیچ چیزی به اندازه ی عنکبوت نمی ترسید.
خورشید درست بالای قلعه «بیبرنل» بود و سایه ی برج افتاده بود توی حیاط. کبوترها نشسته بودند روی دندانه های نوک دیوار و داشتند تن و بدنشان را تمیز می کردند. آن پایین، اسبی داشت توی طویله نفس نفس می زد.
قلعه ی «بیبرنل» خیلی بزرگ نبود. فقط یک برج کج و کوله داشت و ضخامت دیوارهایش حتی به یک متر هم نمی رسید. با این حال به نظر «ایگرن»، آن قلعه زیباترین قلعه ی دنیا بود.