جزیره ی تایر، زمردی در دریای نقره ای بود که با سیاهی احاطه شده و سطحش را مهی رقیق فرا گرفته بود پرنده ها با بالهایی گسترده بر فراز جزیره پرواز میکردند ولی رویش نمی نشستند. لاک پشت های بزرگ با تنبلی از کنار صخره های دندانه داری که خط ساحل را تشکیل میدادند شنا می کردند خورشید کمی بیشتر در آسمان صاف پایین رفت. پادشاه تایر در غارش در مرکز جزیره که با جواهرات پر شده بود از خواب بیدار شد سایه ها که آماده اجرای فرامینش بودند اطرافش به آرامی حرکت میکردند پادشاه اشاره ای کرد و لیوان کنار دستش از نوشیدنی پر شد. پادشاه در حال نوشیدن به فواره ی بلورینی که مقابل تخت فرمانروایی اش پدید آورده بود چشم دوخت حبابهایی درخشان از اعماق فواره بالا می آمد از سطح آب فاصله میگرفت و در هوا شناور میشد.
سعی کنید هیچوقت این کتاب رو از دست ندین
کتاب بسیار عالی بود ♡