آخرین باری که دیدمش، آن طرف ایستگاه اتوبوس بود؛ وقتی می خواستم بروم ایستگاه راه آهن و از آن شهر و آن وضعیت فاصله بگیرم. یک دفعه بین جمعیت ظاهر شد و بعد مثل شبحی لابه لای ماشین های ایستاده پشت چراغ، گم شد. انگار آمده بود چیزی را ثابت کند. سوار اتوبوس نشدم. همان جا توی ایستگاه نشستم و زل زدم به تیغه دیواری که به پیاده روی آن یکی خیابان می پیچید و ناهید و کناره مانتوی ناهید را که باد می بردش، توی پیچ اش گم کرده بودم. دلم می خواست ساعت ها توی همان حالت بمانم و نگاه کنم.
کتاب یک نفر برای تاکسی ها دست تکان می دهد