من دنج ترین نقطه را انتخاب کرده بودم که با شومینه ویکتوریایی از بقیه فضا جدا شده بود. آنجا، از پشت پارتیشن، صدای نرم و آرامم را هیچکس از هیچ جای اتاق نمی شنید. درست است که هیچ وقت اعتراف نمی کردیم مکالمه های همدیگر را گوش می کنیم، ولی به هر حال عجیب نبود که هر از گاهی هم یکی فضولی کند.
چهار سال و نیم هر روز از همین پنجره خیره شده بودم به پشت بام های «نورث همپتون» و از خودم پرسیده بودم اولین کسی که امروز تلفنش را جواب می دهم، ممکن است چه کسی باشد. معمولا موقع شیفت بعدی-غروب-تازه همه چیز هیجان انگیز می شد.
همین که روشنایی روز از بین می رود، مقاومت بیشتر آدم های شکننده آن بیرون هم از بین می رود. اصلا شب، دشمن آن ها است چون هرچه مشغولیت های جلوی چشمشان کمتر می شود، فرصت بیشتری پیدا می کنند که بنشینند فکر کنند زندگیشان چقدر پوچ و خالی از امید شده. درست همین موقع است که دست یاری دراز می کنند به طرف دستی دیگر.