از مرداد ماه سنه خمس عشر و أربعمائه از تاریخ فرس به جانبه قزوین روانه شدم و به دیه قوهه رسیدم ، قحط بود و آن جا یک من نان جو به دو درهم می دادند . از آن جا برفتم ، نهم محرم به قزوین رسیدم . باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیج چیز که مانع شود در رفتن راه نبود و قزوین را بستری نیکو دیدم باروی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب الا آنکه آب در وی اندک بود در کاریز به زیرزمیں. و رییس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناعها که در آن شهر بود کفشگر بیشتر بود.
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفته چند خواهیم خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند ، اگر به هوش باشی بهتر . من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند . جواب داد که بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد ، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را بیهوشی رهنمون باشد ، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را به افزاید .
و میان ری و آمل کوه دماوند است مانند گنبدی که آن را لواسان گویند و گویند بر سر چاهی است که نوشادر از آن جا حاصل می شود . و گویند که کبرین نیز ، مردم پوست گاو ببرند و پر نوشادر کنند و از سر کوه بغلطانند که به راه نتوان فرود آوردن.
برای انشا ♥️
ناصر خسرو قبادیانی حوالی هزار سال پیش در دربار مرو به شغل دیوانی دربار مشغول بود و از نظر مالی فرد متمولی به حساب میآمد و فرد شاعر و هنرمندی نیز بود. تا 42 سالگی شرابخواری میکرد و چندان در قید و بند اعتقادات مذهبی نبود تا اینکه در خواب حکیمی را دید که او را از شراب خواری حذر میدارد و برای سعادت با دست سمت قبله را به او نشان میدهند. ناصر خسرو بعد از بیدار شدن، متحول شده و شراب خواری را ترک میکند و قصد سفر حج میکند اما با طی مسیری متفاوت!
همین مسیر متفاوت، اصل ماجراست.
به قول علی صادقی: "چی مییگیییی؟!؟!"