اون فقط بهم نگاه میکنه و میگه: آمادهی شلیک ہاش غریبه. و یه شیش لول قدیمی زنگ زده رو میکشه بیرون و من از پارک لینکلن جیم می شم، با گلوله هایی که دوروبرم رو آبکش میکنن. و اون سه تا اوازو آویزون میکنه قبل این که کلان گیرش بندازه. منظورم اینه که پارتیزان این جوری اسم و رسمش رو به دست آورد.دقت کردهی کوئیرها چقدر اصطلاح واسه خر کردن ملت دارن؟ مث «بده بالا» که به طرف نخ بدی که تو هم تو همون خطی؟
روزی زیبا بود.
تمام روزها زیبا بودند. هفت روزی از آغاز دنیا می گذشت و باران هنوز اختراع نشده بود. اما ابرهای سیاه در شرق بهشت به چشم می خوردند و اولین توفان در راه بود. قرار بود توفانی شدید باشد.
فرشته ی دروازه ی شرقی بال هایش را بالای سرش گرفت تا از خود در برابر اولین قطرات باران محافظت کند.
او مودبانه گفت: «ببخشید. داشتی چی میگفتی؟ مار گفت: «اون نقشه بی فایده بود. و - فرشته که نامش آزیرافیل" بود، گفت: «اوه، بله»
مار گفت: «راستش رو بخوای فکر کنم دیگه زیاده روی بود. منظورم اینه که خب اولین گناهشون بود. نمی فهمم چرا دونستن تفاوت خیر و شر اینقدر بده»
فرشته با دستپاچگی دستانش را بهم مالید و گفت: «خب، مجبور بودم. اون بیچاره ها سردشون شده بود. اون خانومه هم باردار بود. با وجود اون حیوون های وحشی و توفان، به خودم گفتم ضرر نداره. پس بهشون گفتم اگه برگردین بدجوری دعوا میشه، اما شاید این شمشیر به دردتون بخوره. ، بفرمایید. لازم نیست ازم تشکر کنین، فقط هر چه زودتر از اینجا برین.»
او با نگرانی به کرولی لبخندی زد و گفت: «بهترین کار همین بود، مگه نه؟»