مامان گفت: «بیچاره اریک. بابی و بتی خیلی بزرگ تر از او هستند، به خاطر همین او هم بازی ندارد و برای همین است که داستان هایی درباره کارلسون از خودش درمی آورد.»بابا گفت: «بله، واقعا وقتش رسیده که برای اریک یک گربه بخریم. خیلی وقت است که از ما یک گربه خواسته و اگر یک حیوان خانگی داشته باشد، دیگر کارلسون را فراموش می کند.»این جوری بود که بیمبو وارد زندگی اریک شد. او همیشه دلش می خواست یک گربه برای خودش داشته باشد و در تولد هشت سالگی اش بالاخره یک گربه هدیه گرفت.این درست همان روزی بود که مامان و ...
کتاب کارلسون دوباره پرواز می کند