هنوز پنجه ام را توی اتاق نگذاشته بودم که پدربزرگ ویلیام نعره ی رعدآسایی کشید: «اوهوی خان نوه! چطور جرئت می کنی این موقع روز بیای سر کاروبار؟! ها؟» خشکم زد. این صدای جیر را قبلا جایی نشنیده بودم؟ دستپاچه گفتم: «ولی پدربزرگ! ساعت تازه نه صبحه! دفتر روزنامه همین ساعت باز می شه.» پدربزرگ ویلیام سری تکان داد و جیغ زد: «مزخرف نگو! اصلا می فهمی نصف روز رو به جات خفته بودی خان نوه؟ من از ساعت شیش کله سحر اینجا م!!!»
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
لطفا تمام جلد هارو موجوددکنید
جلدهای 12 الی 14 ماکاموشی را چرا ندارید؟