تازگی دارم دفتر خاطرات یکی از وزرای کابینه ی فرانسه را می خوانم که توی زندان نوشته. او به دنبال قضیه ی پاناما افتاد زندان. با چه شور و شوقی راجع به پرنده هایی که می تواند از پنجره ی زندان ببیندشان می نویسد؛ پرنده هایی که وقتی وزیر کابینه بوده، اصلا توی نخشان نبوده. البته حالا هم که آزاد شده دیگر توی عالم آن ها نیست... همین طور هم شما، اگر یک دفعه ی دیگر مسکو زندگی کنید به آن شهر توجهی نخواهید کرد. ما خوشبخت نیستیم و نمی توانیم هم باشیم؛ ما فقط خواهان خوشبختی هستیم.
وای زندگی گذشته ام کجا رفته؟ زمانی که جوان خوشحال و زرنگی بودم، زمانی که همه اش رویاهای قشنگ و افکار بلند داشتم و حال و آینده با نور امید می درخشید؟ چرا ما پا به زندگی نگذاشته این قدر کند و مبتذل و کسل کننده می شویم؟ چرا تنبل و بی تفاوت و بی فایده و بدبخت می شویم؟ این شهر دویست سال است که به وجود آمده؛ صد هزار نفر توش زندگی می کنند، ولی یک نفر هم پیدا نمی شود که با آن های دیگر فرقی داشته باشد!
مردم این جا هیچ کاری جز خوردن و نوشیدن و خوابیدن نمی کنند... آن وقت می میرند و یک مشت دیگر جاشان را می گیرند و آن ها هم می خورند و می نوشند و می خوابند؛ و تازه برای این که یک خرده تنوع به زندگی شان بدهند تا به کلی از فرط کسالت خرفت نشوند، می روند توی شایعات چندش آور و عرق و قمار و دعوا و مرافعه؛ زن به شوهر حقه می زند و شوهر به زن دروغ می گوید، و وانمود می کنند که هیچی ندیده و هیچی نشنیده اند.