وقتی خورشید غروب کرد و تاریکی همه جا را فرا گرفت، حسی غریب و ناخوشایند به او دست داد. ترس از مرگ نبود، هنگام شام و بازی ورق به دلایلی مطمئن بود که دوئل راه به جایی نمی برد. بلکه ترس از اتفاقی بود که فردا صبح برای اولین بار در زندگی اش رخ می داد. ترس از آغاز شب... او می دانست که شبی دراز در پیش خواهد داشت که بی خوابی به سرش می زند. و نه فقط به ون کارن و کینه ای که از او درد دل دارد، فکر می کند، بلکه به انبوهی هم که از دروغ ساخته فکر خواهد کرد. ولی نه توانایی آن را دارد که از آن بگذرد و نه مهارت آن. انگار ناگهان بیمار شده بود.
آنجا برایش حکم خانه اش را داشت و حتی بشقاب و قاشق و چنگال و فنجان و نعلبکی مخصوص خود را داشت. هر روز صبح برایش در یک سینی، یک فنجان قهوه، یک لیوان کریستال بلند آب یخ، و یک لیوان کنیاک می آوردند. او ابتدا کنیاک را سر می کشید، سپس قهوه را می خورد و بعد آب یخ را. ظاهرا این ترکیب به مذاقش سازگار بود چون بعد از آن شنگول می شد، دستی به ریشش می کشید، به دریا خیره می شد و می گفت: «چه منظره ی باشکوهی!»
آدم ها معمولا در آخرین شب زندگی خود، برای بستگانشان نامه می نویسند. لائفسکی با این فکر، قلم خود را برداشت و با دست لرزان نوشت: «مادر عزیزم...». می خواست به مادرش نامه بنویسد و از او بخواهد به خاطر پروردگار مهربانی که به او اعتقاد دارد به زن درمانده ای که اکنون دستخوش خفت و خواری است، درمانده و بی کس است و در فقر به سر می برد، پناه دهد و با محبت هایش او را دلگرم کند و هر چه در گذشته پیش آمده، به کلی از یاد ببرد و با فداکاری خود حتی شده قسمتی از گناهان فرزندش را پاک کند.