خانم گاو گفت: «من… من… نگران نباش! بلدم چه طور شب به خیر بگویم. حسابی تو را توی پتو می پیچم و همه چیز روبه راه می شود.» خانم گاو پتو را پهن کرد و پشمک را سفت پیچید، آن قدر سفت که نمی توانست تکان بخورد. پشمک فریاد زد: «نه! این جوری نیست. وای! کی امشب به من شب به خیر می گوید؟»