یک روز، مهمان ناغافل مثل مور و ملخ ریخت سر ما. آقاجانم خانه نبود. دست مان هم تنگ. مادرجان می خواست آبروداری کند. گفت بروم از خانه ی همسایه سیب زمینی و پیاز بگیرم برای ناهار. نمی رفتم. گر گرفته بودم از خجالت. به هر جان کندن راهی شدم. در زدم. خانم تهرانی که معلم دبستان دخترانه بود در را به رویم باز کرد. (خانم حسینی چون از تهران آمده بود او را خانم تهرانی صدا می کردند) با خوش رویی پرسید چه می خواهم. گفتم. رفت و توی یک کاسه ی بزرگ چند دانه سیب زمینی و پیاز گذاشت. یک کتاب داستان هم رویش. گفت: «ملی جان بخوان. اگر خوشت آمد بده دوستانت بخوانند تو هم بیا یک کتاب دیگر از من بگیر.»