این قانون تلخ و غم انگیز ما آدم هاست که ارزش چیزهایی را که داریم، تا وقتی که داریم شان نمی دانیم ولی تازه وقتی آنها را از دست می دهیم متوجه می شویم چه چیزهای باارزشی را از دست داده ایم. تا وقتی حالمان خوب است، نمی فهمیم چه چیزی باعث و بانی حال خوبمان شده است. تا وقتی کسی را در کنارمان داریم که با او خوشبختی را تجربه می کنیم نمی فهمیم که به واقع چقدر خوشبختیم و اساسا چطور این خوشبختی نصیب ما شده. تا وقتی خودمان را در اوج می بینم نمی فهمیم چه کسانی مراقب ما هستند مبادا سقوط کنیم یا چه کسانی حتی هنگام سقوط باز کنار ما هستند. حتما باید یک روز، یک جا، آدم مهمی را از دست بدهیم، تا مدت ها بعد جایی دیگر دو قرانی مان بیفتد که با خودمان و احتمالا آدم مهم زندگی مان چه کرده ایم.
آدم کم کم به این نتیجه میرسد که چیزی به نام عشق را خودش با دستهای خودش ساخته.به این نتیجه میرسد که عشق تنها تصوری ست از آنچه ما فکر میکنیم حالمان را بهتر، روحمان را غنیتر و قلبمان را سرشارتر میکند. به این نتیجه میرسد که عشق سر و تهی ندارد، نه قبلش چیزی بوده و نه بعدش قرار است اتفاق خاصی بیفتد. یک غروب دلگیر، بعد از ساعتها تنهایی و پریشانی، به این نتیجه میرسد که از حال خوب و روح غنی و قلب سرشارش چیزی نمانده جز « آتشی بدون دود »