لکه های روی پوستت را ببین روحم را گرسنه از سرزمینت نمی برم و بر مشام نادیده بخار می وزد. این که در شب از آن می دوی من است آن قدر ترسیده در آن مکث های بلند که بگوید دوستم نداشته باشی عجوزه می میرم اما در آن واحد مقدس و تنهاست کسی که در این من قرار بود برایت پیامبری کند .
خودشم نفهمیده چی نوشته...