یک داستان واقعی تأثیرگذار درباره ی ماجراجویی در قطب جنوب.
با نثری سرراست اما احساس برانگیز.
«گرن» در وادار کردن مخاطبین به این که احساس کنند به همراه گروه در سفر هستند، تبحر دارد.
«ورزلی» سورتمه اش را که در ابتدای سفر 150 کیلوگرم و دو برابر وزنش بود، با افساری به دور کمرش بسته بود و برای راه رفتن روی یخ، چوب اسکی بسته بود. در هر دستش یک چوب دستی داشت که با فشار دادن آن ها روی زمین به جلو حرکت می کرد. راهپیمایی از ارتفاعی نزدیک به سطح دریا شروع شد و با شیبی سخت رو به بالا ادامه پیدا می کرد.
به تدریج هوا رقیق تر و فشار هوا بیشتر می شد و به همین دلیل، بینی اش دچار خونریزی می شد. خون روی شیشه های عینک آفتابی اش پخش شده بود و انگار در طول مسیرش، غباری به رنگ قرمز تیره تمام سطح برف را پوشانده بود. مسیر که به سراشیبی می رسید، او چوب های اسکی را درمی آورد و روی پاهایش راه می رفت و هر جا شیب سربالایی مسیر زیاد می شد، به پوتین هایش یخ شکن می بست و سلانه سلانه و آرام راه می رفت.
چشم هایش مرتب سطح زیر پا را برای پیدا کردن شکاف های عمیق به دقت بررسی می کرد. یک قدم اشتباه می توانست او را به درون یک شکاف بی نهایت عمیق بکشاند.
داستان این سفرنامه تراژدی به مبارزهی بشر در برابر طبیعت بیرحم قطب جنوب هستش. که به چالش کشیدن جسم و روح یک ابر انسان رو نشون میده پیشنهاد میکنم پادکست سفر به جنوبگان رو توی چنل بی هم گوش بدید
بینظیر بود