من تقریبا دیگر هیچ وقت خواب عمیقی را تجربه نکردم. به محض این که اسمم را صدا می زد، بدون توجه به این که چقدر خسته بودم، فورا بلند می شدم.
عمویم درست دو و نیم سانتی متر از پدرم قدبلندتر بود، اما شکم نرمی داشت. سال قبل که با مشت توی شکمش زدیم، این را فهمیدیم. همو دادش به هوا رفت و برایمان خط و نشان کشید. پدر و مادر ما را بدون شام به رختخواب فرستادند. آن ها معتقد بودند که زدن دیگران بدترین گناه است. دزدی در درجه دوم و دروغ گویی در درجه سوم بود. و من هنوز دوازده سالم نشده بود که مرتکب هر سه گناه شدم.
اولین واژه را از خواهرم لین یاد گرفتم: ستاره-ستاره. با این که آن را اشتباهی «سیستاری» تلفظ می کردم، ولی او منظورم را می فهمید. در زبان ژاپنی، ستاره-ستاره یعنی درخشنده و نورانی. لین می گفت وقتی که بچه بودم، همیشه شب ها مرا با خودش به جاده ی خلوتی می برد و هر دوی مان به پشت، روی زمین دراز می کشیدیم و به ستاره ها نگاه می کردیم. بعد، او بارها و بارها می گفت: کتی، بگو ستاره-ستاره!، ستاره-ستاره! و من عاشق این کلمه بودم! وقتی کمی بزرگ تر شدم، برای توصیف تمام چیزهایی که دوست شان داشتم، از عبارت ستاره-ستاره استفاده می کردم. آسمان آبی زیبا، توله سگ ها، بچه گربه ها، پروانه ها و حتی دستمال کاغذی های رنگی ...