جوان بودم می گفتند کتاب هایش را نخوان که چطور می شود. چندتایش را خواندم، اتفاقی نیفتاده. پنجره را باز می کنم. کاش این همان اتاق بود. یادم رفته کجا می خواستم بروم. ساعت چند است؟ آب دهانم را قورت می دهم. پر از خاک شده. مشکل می رود پایین. می جوم. دندان هایم مثل این که سنگ ریزه آسیاب می کنند. لرزم می گیرد. پنجره را می بندم. طولی نمی کشد که همه جا سفید شود. سیگارم تمام شده.