روزی بود و روزگاری. پسری به نام راجا در هندوستان زندگی می کرد که عاشق آموختن بود. او دانش های زیادی آموخته و پسر عاقلی بود؛ ولی از بین تمام دانش ها، ستاره شناسی را بیشتر از همه دوست داشت. کتاب های زیادی در این مورد خوانده بود. در یکی از این کتاب ها، داستان شاه پریان آمده بود، و اینکه دختر خیلی زیبایی دارد. آن قدر از زیبایی و خوبی های آن دختر نوشته شده بود که راجا همان موقع دلش خواست دختر شاه پریان را ببیند و با او ازدواج کند. فکر کرد هر طور شده باید او را پیدا کند. با خود گفت: فقط موقعی می توانم آن دختر را پیدا کنم که علم ستاره شناسی را به طور کامل یاد بگیرم و...