من همیشه فکر می کنم مادرم دیوانه است و برای تمام کودکان دنیا، آرزوی یک چنین مادر دیوانه ای را دارم. دیوانه ها می توانند بهترین مادرهای دنیا باشند، زیرا با قلب پرخاشجویانهٔ کودکان بیش ترین سازگاری را دارند. دیوانگی مادرم از زادگاهش، یعنی ایتالیا، نشأت می گیرد. مردم آن جا هر آن چه را که در درون خود دارند بیرون می ریزند، همان گونه که لباس هایشان را برای خشک کردن روی طنابی کنار پنجره پهن می کنند، قلب هایشان را نیز برای شستن و پاکیزه کردن از پنجره می آویزند. به ظاهر زندگی شادی را می گذرانند، اما فقط به ظاهر.
مردمان ایتالیا، انسان های بسیار غمگینی اند و به صورتی مبالغه آمیز، به یک زندگی شاد تظاهر می کنند؛ اما آن ها زندگی را به معنای واقعی دوست ندارند؛ بوی مرگ می دهند و نمایش زندگی را اجرا می کنند. این ها گفته های پدرم است، زمانی که می خواهد با مادرم لجبازی کند.
نمی دانم پدرم اهل کجاست، شاید اهل سرزمین سکوت. او شب ها، هنگامی که به منزل بازمی گردد، همانند دیگر مردهاست: بی صدا و آرام. پدرم به گرگ شباهت دارد: آتشی که در رگ هایش شعله ور می شود، به چشمانش انتقال می یابد، اما زبانش آن را نمی گیرد.