همان طور که می دانید، انسان ها متولد می شوند، می میرند و سپس بزرگ می شوند. در دنیای کسالت بارم که ماه ها همیشه نوامبر و روزها همیشه پنجشنبه بود و ساعتش همیشه سه بعدازظهر را نشان می داد، زیر میز ناهارخوری کتاب مصوری با موضوع ظرافت های خودکشی سامورایی را ورق می زدم. مادر عزیزم مثل همیشه رخت می شست و اگر بخواهیم به صداهای بیرون توجه کنیم، گربه های محله پرندۀ شکارشده ای را می دریدند. در کل می شود گفت روز نحسی بود. در همان لحظه زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم، که در تشخیص بوی بدبختی رودست نداشت، لگن لباس ها را به گوشه ای پرت کرد و خودش را به در خانه رساند. پدرم ساکت و آرام وارد خانه شد و به مادر زل زد. من از زیر میز با تعجب به آنها خیره شدم. مادرم گفت «داداش نبی؟» و پدرم هق هق گریه کرد.
عالی بود عالی بود ب شدت عاشقش شدم صدبار خوندم ازش سیر نمیشم بدون شک بهترین نویسنده آلپر کاموئه