از قبرستان که دور می شدم تا به سمت ماشین بروم، دستم را توی جیبم بردم و برگ های ریز فلزی را لمس کردم. هوس عجیبی برای انداختن آن ها در گوش داشتم و پشت فرمان که نشستم، گوشواره ها را از جیب درآوردم و نگاه شان کردم. رنگ شان کمی کدر شده بود. حالا می شد با آن ها هر کاری کرد. نقطه ی اتصال ترس کودکی گسسته بود؛ از همان لحظه که از خانه ی خاله بیرون زدم. گوشواره ها داشتن خاله را از ذهن من ربوده بودند و...